۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

انیشتین و داروین(نقدی بر اینكه چرا ما داروینیسم رو قبول نداریم)

داستان دو نظریه در گفت وگو با نیل دوگراس تایسون ستاره شناس •و مشكل تكامل
آلن بویل
ترجمه:كاوه فیض اللهىدانشمندى سر برآورد با شیوه اى نو در تبیین زیست شناسى و یك نسل بعد دانشمند دیگرى سر برآورد با شیوه اى نو در تبیین فیزیك. اكنون پس از یك قرن بررسى موشكافانه هر دو تبیین هنوز كاملاً به اعتبار خویش باقى اند. اما در فرهنگ عامه از آلبرت اینشتین فیزیكدان بتى ساخته شده در حالى كه میراث چارلز داروین زیست شناس در غبارى تیره از اختلاف نظر فرو رفته است. چرا جایگاه نظریه هاى داروین درباره منشاء گونه ها كه در سال ۱۸۵۹ مطرح شد و نظریه هاى اینشتین درباره نسبیت كه در فاصله سال هاى 1905-1916 به چاپ رسید، نزد مردم اینچنین متفاوت است؟ نیل دوگراس تایسون ( deGrasse Tyson .N) اختر فیزیكدان، مدیر افلاك نماى هایدن در نیویورك و یكى از دو نویسنده كتاب «منشاء: چهارده میلیارد سال تكامل كیهان» در گفت وگویى كه اخیراً در دانشگاه واشینگتن انجام شده به این پرسش مى پردازد.•به نظر مى رسد اینشتین و داروین در جامعه ما دو جایگاه متفاوت دارند. یكى تقریباً نماد فرهنگ عامه است در حالى كه بعضى ها مى خواهند آن یكى دیگر را بى اعتبار كنند. چرا وضعیت به این شكل است كه نسبت به این دو رویكردهاى متفاوتى وجود دارد، در صورتى كه نظریه هایشان از نظر شواهد تاییدكننده، در وضعیت بسیار مشابهى قرار دارد؟ با آ نكه هر دو دانشمند بودند، اما اینشتین نخستین دانشمند بسیار مردمى بود كه فعالیت هایش در راه اهداف اجتماعى و نیز آرمان هاى سیاسى، هویدا و پیش چشم همگان بود. بعید مى دانم چنین چیزى در مورد داروین هم صدق كند. مى دانم كه او در روزگار خویش بسیار متهور بود. مى دانم كه كتابش، «اصل انواع»، كتابى پرفروش بود. اما گمان نمى كنم فعالیتى در سیاست داشت كه تاثیرى در روند كار دولت ها گذاشته باشد. سراغ ندارم ملتى مستقل نزد او آمده باشند و تقاضا كنند كه رئیس جمهورشان شود، آن طور كه براى مثال كشور جدید اسرائیل از اینشتین چنین خواسته اى داشت. من به عنوان یك شهروند و به عنوان یك دانشمند عمومى مى توانم به شما بگویم كه اینشتین یك پارادایم علمى جاافتاده با ریشه هاى بسیار محكم را از اساس واژگون كرد در حالى كه داروین عملاً هیچ پارادایم علمى را واژگون نكرد. پارادایم از پیش وجود داشت اما فرایندى تدریجى بود: «آیا تكامل آن طور كه لامارك مى گوید با وراثت صفات اكتسابى عمل مى كند؟ نه. این طور نیست.»... در اینجا مى توان تكامل یك ایده یعنى چگونگى عملكرد تكامل را دید در حالى كه اینشتین مدعى شد فیزیك نیوتنى ناقص است و این چیزى است كه در طول صدها سال حاكمیت فیزیك نیوتنى غیرقابل تصور بود. آن طور كه من از تاریخ برداشت كرده ام مردم همواره از كسانى كه همگان به نابغه بودنشان اذعان دارند مى خواهند كه درباره همه چیز اظهارنظر كنند.•درست مانند وضعیتى كه امروزه در رابطه با ستارگان موسیقى راك وجود دارد. همه مى خواهند بدانند كه بونو درباره قحطى در جهان چه فكر مى كند. هر چند او از طریق موسیقى به پول رسیده است.دقیقاً. به همین خاطر اینشتین در این حوزه هاى دیگر الزاماً متخصص نیست. حتى در این حوزه هاى دیگر الزاماً فردى مطلع هم نیست. اما مردم مى دانند كه او اندیشمندى ژرف است. پس مى خواهند بدانند كه اندیشه هاى ژرف او درباره یهودیان و اعراب چیست و همین طور درباره نهضت حقوق مدنى، بمب اتم آلمانى نازى؟ به این ترتیب او عملاً مشاور مردمى شد كه تلاش مى كردند از كسى كه به او اعتماد كامل داشتند یعنى از یك نابغه ایده بگیرند. همین عامل است كه اینشتین را از داروین متمایز مى سازد. اما فكر مى كنم عالم مهمترى نیز وجود دارد: در این دنیا هیچ علمى مانند فیزیك نیست. هیچ چیز نزدیك به آن دقتى كه فیزیك با آن شما را قادر به درك جهان اطرافتان مى سازد نیست. قوانین فیزیك است كه به ما امكان مى دهد بگوییم خورشید دقیقاً كى طلوع خواهد كرد. كسوف چه وقت شروع مى شود و چه وقت به پایان خواهد رسید. شهاب سنگ كى به زمین برخورد مى كند، آن وقت كه دیوید لوى و جین و كارولین شومیكر یك ستاره دنباله دار كشف كردند را یادتان هست؟ آنها براساس چند اندازه و مشخصات آن گفتند كه دفعه بعد با مشترى برخورد خواهد كرد. آنچه قابل توجه است اینكه هیچ كس در این پیش بینى تردید نكرد. زیرا همه مى دانند كه این قدرت درك حاصل از مبانى فیزیك است كه پیش بینى آینده را با دقت زیاد امكان پذیر مى سازد. زیست شناسى این طور نیست. شیمى هم این طور نیست، بله، مى توان نتیجه واكنش ها را پیش بینى كرد. بله مى توان مكانیسم ها را درك كرد. نظریه تكامل داروین چارچوبى است كه تنوع حیات بر روى زمین در آن درك مى شود. اما در كتاب «اصل انواع» داروین هیچ معادله اى نیست كه بتوان با استفاده از آن گفت فلان گونه صد سال یا هزار سال دیگر به چه شكلى در خواهد آمد. زیست شناسى هنوز به آنجا نرسیده است كه بتواند با این دقت پیش بینى كند. پس هنگامى كه از نظریه نسبیت و نظریه تكامل صحبت مى كنیم مى دانیم كه هر كدام شیوه بسیار مهمى براى شناخت جهان است. اما جعبه ابزارى كه همراه نظریه نسبیت است، كه در واقع همراه هر نظریه فیزیكى است، در چنان سطحى از دقت است كه آن را در ترازى دیگر قرار مى دهد. یعنى صرفاً یك اصل سازمان دهنده نیست. وقتى پیش بینى مى كنید كه خورشید فردا صبح ساعت هفت و بیست و دو دقیقه طلوع خواهد كرد و كسى بخواهد با شما بحث كند، با آن گفت وگو فقط وقتتان را هدر خواهید داد. بگذارید و بروید زیرا با اطمینان مى دانید كه چه اتفاقى خواهد افتاد. به همین دلیل چون نظریه تكامل داروین نظریه اى در زیست شناسى است و چون زیست شناسى علمى متفاوت از فیزیك است، به نظر یك آدم بیگانه ناوارد چنین مى آید كه مى توان پابرهنه وسط پرید و مدعى شد كه مسائل آنطور كه زیست شناس مى بیند نیست. این البته اكنون نادرست است، اما مى خواهم بگویم وقتى جعبه ابزارى با قدرت پیش بینى در اختیار داشته باشید، درست مانند آن است كه زره پوش شده باشید. دیگر اهمیتى نخواهید داد كه كسى بگوید آن معادله غلط است. معادله به وضوح درست است، پس بروید منزل تان.

از آنجا كه تكامل اصل سازمان دهنده زیست شناسى است كه امكان درك پدیده ها را فراهم مى كند، هستند كسانى كه در برابر آن ایستادگى مى كنند به عقیده من مخالفت در این سطح با مخالفت شایع در زمانى كه كپرنیك و گالیله ثابت كردند زمین به دور خورشید مى گردد و نه بر عكس تفاوت بنیادى ندارد. در آن زمان گرانش نیوتنى را نداشتیم. نمى شد مكانیسم چرخ دنده اى منظومه شمسى را با دقت زیاد پیش بینى كرد، اصلاً در آن زمان «منظومه شمسى» كلمه جدیدى بوده كه تلویحاً به معناى قرار داشتن خورشید در این مركز عالم بود. در آن زمان طبقات مذهبى در این باره بحث مى كردند و مى گفتند كه خلاف كتاب مقدس، خلاف خدا، شیوه خدا و خواست خدا است. البته در آن زمان كلیسا فوق العاده قدرتمند بود. در ایتالیا عملاً كلیسا حكومت مى كرد. بنابراین قدرت لازم براى تحمیل یك دیدگاه وجود داشت و این پشتیبانى از دیدگاه هایى كه با تفسیر كلیسا از كتاب مقدس مغایرت داشت را براى سلامتى افراد مضر مى ساخت.خوشبختانه باید به اطلاع شما برسانم كه امروزه اگر كسى بگوید كه زمین به دور خورشید مى گردد یا ستارگان دیگرى وجود دارند كه ممكن است سیاره هایى داشته باشند كه در آنها حیات باشد، زنده زنده پاى چوبه دار سوزانده نمى شود. جوردانو برونو همین حرف ها را زده بود كه در سال ۱۶۰۰ پاى دار سوزانده شد؛ درست ده سال پیش از آن كه گالیله با «پیام آور ستارگان» (تلسكوپ گالیله _ م) عملاً روى صحنه بیاید و خبر دهد كه مشترى اقمارى دارد و به این ترتیب مشترى را مركز این حركت سازد و نه زمین. از آن زمان تاكنون اوضاع به سرعت تغییر كرده است. از سوزاندن برونو در آتش تا بازداشت خانگى گالیله تا به امروز كه كلیساى كاتولیك بیانیه مى دهد و اعلام مى كند كه تكامل درست است. به این ترتیب تاریخ نشان داده است كه نظام هاى اعتقادى خداباورانه همواره توانسته اند خود را با اكتشافات غالب علم زمان خویش سازگار سازند. آنها كه این كار را نكنند جا خواهند ماند و اگر كسى جا بماند دستش از نیروهایى كه سیستم هاى اقتصادى نوظهور را كنترل مى كنند كوتاه خواهد شد. ما در قرن بیست و یكم زندگى مى كنیم نیروى پیش برنده نظام هاى اقتصادى نوین علمى و تكنولوژیك خواهند بود ما كه دیگر در عصر كشاورزى نیستیم. گفتن اینكه من به گفته هاى داروین اعتقاد ندارم در نیمه قرن نوزدهم چه پیامد هایى داشت؟ عملاً هیچ، اما امروزه با وجود این همه شركت هاى تكنولوژى زیستى بدون نظریه تكامل هیچ دركى از زیست شناسى وجود ندارد. در نتیجه چنانچه كسى بگوید «من اعتقادى به نظریه تكامل ندارم و فكر مى كنم كه هر كدام از ما اختصاصاً آفریده شده است» باید به پیامد هاى آن در رابطه با وضعیت استخدامى اش توجه كند حال اگر كسى نخواهد دانشمند شود شاید این مسئله اهمیت چندانى نداشته باشد. خب در واقع حرفه هاى بسیارى هست كه در آنها دانشمندان كارى ندارند. اما همانطور كه گفتم نظام هاى اقتصادى نوظهور با علم و تكنولوژى به پیش مى روند، در حالى كه تكنولوژى زیستى پیشگام آنها است. اگر كسى بیاید و حرفى از آدم و حوا بزند حتى از در ورودى هم نخواهد گذشت. او به دردشان نمى خورد زیرا نمى توانند از دانش او براى رسیدن به واكسن بعد، داروى بعد و درمان بعدى براى سرطان استفاده كنند. چنین دانشى به اكتشافاتى كه مى دانیم در سالن هاى شركت هاى تكنولوژى زیستى انتظارمان را مى كشند، راه نخواهد برد.•منظورتان آن است كه دید شخص از این نظریه ها روى آهنگ نو آورى تاثیر مى گذارد؟بله.و براى آنكه این كج فهمى درباره اصطلاح «نظریه» را در نطفه خفه كنم باید اضافه كنم كه تا پیش از اینشتین تمام نظریه هاى فیزیكى آزموده شده و تایید شده، «قانون» نامیده مى شد: قوانین سه گانه نیوتن در حركت، قوانین گرانش و قوانین ترمودینامیك و... هنگامى كه اینشتین از راه رسید نشان داد كه نیوتن ناقص است. اشتباه نه، بلكه ناقص زیرا فقط زیرمجموعه اى از واقعیت را توصیف مى كند. اینشتین نشان داد كه براى تبیین این واقعیت درك عمیق ترى لازم است. در این لحظه فیزیكدانان _ به گمانم نه حتى آگاهانه، بلكه به نوعى نیمه آگاهانه _ دست از «قانون» نامیدن چیزها برداشتند. در قرن بیستم هیچ «قانونى» در فیزیك وضع نشد. نظریه كوانتوم داریم، نظریه نسبیت و... كافى است نگاهى به كتاب ها بیندازید تا ببینید كه همه از اصطلاح «نظریه» استفاده مى كنند. به نظرم این به معناى رسیدن به یك شناخت است كه كسى كه بعد از شما مى آید ممكن است به دركى عمیق تر از پدیده دست یابد. اما «عمیق تر» به این معنا نیست كه كار شما دیگر اعتبار ندارد بلكه صرفاً یعنى آنكه گستره وسیع ترى از شناخت در انتظار شما است كه آنچه شما مى دانید در دل آن جاى مى گیرد. مانند نمودار كلاسیك و قدیمى ون است: جهان نیوتن اینجا است در یك دایره و اكنون جهان اینشتین در دایره اى بزرگتر كه نیوتن را در برمى گیرد و هنگامى كه معادلات اینشتین را در گرانش و سرعت پایین در نظر بگیرید فرقى با معادلات نیوتن ندارد. در این شرایط همه آن معادلات فرو كاسته شده و به شكل معادلات نیوتن درمى آیند. از آنجا كه معادلات نیوتن جواب مى دهند، در شرایطى كه ثابت شده درست هستند، ناگهان از كار نمى افتند. به عبارت دیگر به خاكستر ننشسته اند بلكه هنوز صحیح و سالم آنجا هستند. به همین خاطر اكنون مى دانیم كه نسبیت عام ناقص است چرا كه با مكانیك كوانتوم پیوند نخورده است. آنها ازدواج نكرده اند و با هم صحبت نمى كنند. ما اكنون هم این را مى دانیم. از این رو برآنیم كه هنوز دایره بزرگترى نیز هست كه مكانیك كوانتوم و نسبیت عام را دربر خواهد گرفت و این چیزى است كه متخصصان نظریه تار در پى آنند. همین است كه به آنها انگیزه مى دهد و از روى هوس نیست. •همین طور است. صرف هوس رسیدن به چیزى پیچیده و اسرارآمیز نیست.بى خودى و براى خنده كه این كار را نمى كنند. نه، واقعاً شكافى هست و این درك عمیق تر همان طور كه گفتم دركى است كه شناخت هاى پیشین را دربرمى گیرد زیرا از پیش معلوم شده كه درستند و جواب مى دهند. اما عموم مردم با این تغییر در كاربرى واژگان هماهنگ نیستند. آنها كلمه «نظریه» را مى شنوند و مى گویند «خب، فقط یك نظریه است. ممكن است فردا نظریه دیگرى بدهند.» بله، اما اگر نظریه فردا متفاوت شد به خاطر آن است كه نظریه اى قوى تر از قبلى داریم. نه به خاطر آنكه چیزى به كل متفاوت یافته ایم. اكنون حتى براى نامیدن ایده هایى كه بسیار آزمایشى و خام هستند نیز از واژه «نظریه» استفاده مى شود. این درست اما به این ترتیب به مشكلى برمى خوریم: نظریه تكامل داریم و نظریه كوانتوم كه همه به خوبى آزموده شده و كاملاً جاافتاده و تایید شده اند و از طرف دیگر نظریه كسى را داریم كه در مرز علم است اما احتمالاً ثابت خواهد شد كه نادرست است زیرا بیشتر نظریه هاى جدید نادرستند. اما همین ها دانشمندان را مدام در وضعیت پژوهش نگه مى دارند. هر جا كه فهمیدید جریان چیست سعى مى كنید با باز كردن راهتان از میان خار و خاشاك پیش بروید، بین شیوه كاربرد كلمه «نظریه» توسط دانشمندان و برداشت عوام از این كلمه ناهماهنگى ناجورى وجود دارد، هر چند اكنون از این شیوه درك جهان یك قرن مى گذرد. قسمت ناخوشایند ماجرا همین جا است. اما آنچه مردم باید بفهمند آن است كه هیچ چیز قوى تر از نظریه هاى موفق نیست. آنها ایده ها را چنان سازمان مى دهند كه قدرت دركى در اختیار شما قرار مى دهند كه در تمام نظام هاى فكرى انسان از ابتدا تاكنون بى همتا است.•فكر مى كنید چه آزمونى بتواند اعتماد به نظریه داروین را طورى استحكام بخشد كه نگاه كپرنیكى به منظومه شمسى امروزه از آن برخوردار است؟ آیا آزمونى هست كه بتواند همان نوع دقتى را نشان دهد كه امروزه براى حركات سیاره اى داریم؟در اینجا دو نكته وجود دارد: اجازه دهید آنها را یك به یك باز كنم. مسئله دقت فقط اینشتین را از داروین متمایز مى سازد. اما به نظر من علت مقاومتى كه در جوامع گوناگون مشاهده مى كنیم فقط این نیست. بیشتر آنچه كه اینشتین گفته و انجام داده است ارتباط مستقیمى با آنچه كه در كتاب مقدس مى خوانیم ندارد. هیچ كس نه از نسبیت خاص یا كارهاى او در مكانیك كوانتوم خبر دارد و نه به آن اهمیتى مى دهد. آنجا كه اینشتین واقعاً با كتاب مقدس تضاد پیدا مى كند این واقعیت است كه نسبیت عام اصل سازمان دهنده بیگ بنگ مى شود. اینجاست كه نظریه نسبیت با مسئله منشا تلاقى مى كند و اینجا است كه جامعه مذهبى به آن واكنش نشان مى دهد. به همان قیاس به سیستم كپرنیكى كه بازگردیم، به نظرم مسئله زمان مطرح مى شود. مدت ها پیش از طرح قوانین حركت و قوانین گرانش توسط نیوتن، جهان مدل خورشید مركزى را كاملاً پذیرفته بود. كتاب كپرنیك در سال ۱۵۴۳ منتشر شد اما نیوتن در سال ، ۱۶۸۷ درست است؟ این مى شود 310 سال. اكنون از نظریه داروین 310 سال گذشته است. باید از خودتان بپرسید معیارتان از این مقاومت چیست؟ آیا بخش عمده جهان در برابر آن مقاومت مى كنند؟ به آنها كه مقاومت مى كنند بخش عمده اى نیستند. زیرمجموعه كوچكى از جهان است. حتى مى توان گفت یك گروه مقاومت. اما آنها باید بدانند كه همتایانشان در گذشته آنها كه با گردش زمین به دور خورشید مخالفت مى كردند، كمتر از آنها سینه چاك نبودند و نیز شور و شوق طرفداران اكتشافات علمى هم از آنها كمتر نیست. شوروشوق آنها در اختراع میكروسكوپ و كشف میكروب ها از این كمتر بود. به همین دلیل است كه وقتى شما بیمار مى شوید به خاطر آن نیست كه خدا شما را بیمار كرده بلكه به خاطر آن است كه در معرض میكروارگانیسم قرار گرفته اید. مى توانم این میكروارگانیسم ها را به شما منتقل كنم و شما تمام علائم و نشانه هاى بیمارى را بروز خواهید داد. این اكتشاف خدا را از بسیارى معادلات كنار گذاشت، معادلاتى كه مردم در رابطه با علت بیمارى در سر داشتند.درباره بیمارى هاى مقاربتى داستان مشهورى هست... هنگامى كه معلوم شد پنى سیلین براى درمان بیمارى هاى مقاربتى موثر است، اسقفى در آن زمان گفت كه این دارو كار شیطان است زیرا امكان مى دهد كه افراد زنا كنند و با مجازات خدا روبه رو نشوند. امروزه نیز دیده مى شود كه بعضى ها هنوز با ویروس ایدز به همین شكل برخورد مى كنند. اما مهم آن است كه روى هم رفته مردم دیگر فكر نمى كنند كه میكروب توسط نیروهاى فراطبیعى منتقل مى شود. بنابراین فكر مى كنم كه مسئله گذشت زمان باشد. گفته مشهورى درباره، تكامل هر حقیقت بزرگ هست كه مى گوید: نخست، مردم مى گویند كه به آن اعتقادى ندارند؛ سپس مى گویند كه با كتاب مقدس تضاد دارد؛ و در مرحله سوم مى گویند خودشان از اول آن را مى دانستند. پس كافى است به آنها كمى زمان بدهید. طول مى كشد تا گرم شوند. •از سوى دیگر، الهام بخش كارهاى اینشتین نقص ظریه هاى گذشته بود. چگونه آزمایش ها نشان دادند كه طرز فكر دانشمندان درباره جهان در اواخر قرن نوزدهم كاملاً نادرست بود؟ در فیزیك شكاف هایى وجود داشت و اگر كسى دوراندیش نبود ممكن بود با خود بگوید: «خودشان حل خواهند شد. كمى فرصت بدهید همه چیز روبه راه خواهد شد.» اما هیچ چیز حل شدنى نبود. بایستى كسى مثل اینشتین و اندیشمندان آینده نگر همتایش ظهور مى كردند تا ماجرا روشن شود. •آیا منظورتان آن است كه قیاس با عصر حاضر موضوع اكتشافات مربوط به جهان شتابدار مطرح مى شود. بله، امروز هم شكاف هایى وجود دارد. هنوز نمى دانیم كه ماده تاریك چیست. نمى دانیم انرژى تاریك چیست، نمى دانیم پیش از بیگ بنگ (انفجار بزرگ) چه اتفاقى افتاده است. نمى دانیم در مركز س یاهچاله چه حوادثى رخ مى دهد. نمى دانیم چگونه مى توان گرانش را با مكانیك كوانتوم ادغام كرد. نمى دانیم كهكشان ها چگونه تشكیل شدند. حوزه هاى بسیار مهمى تا به امروز ناشناخته مانده اند. اما ماهیت علم همین است.•و همین جور چیزها هستند كه مى توانند الهاماتى از نوع اینشتین را برانگیزانند؟. در واقع منظورتان آن است كه كسى بیاید و تبیینى مثلاً براى ماده تاریك ارائه دهد و به عنوان بخشى از لوازم آن نظریه ده چیز دیگر را نیز تبیین كند. این اتفاقى است كه در مورد نسبیت افتاده است. اینشتین گفت: «خب، این هم از سرعت نور» و از این قبیل و ناگهان نسبیت عام تقدیم اعتدالین عطارد به دور خورشید را تبیین كرد، انحراف نور ستارگان را تبیین كرد و خیلى چیزهاى دیگر. او از ابتدا تصمیم نداشت آنها را تبیین كند اما این همان چیزى است كه باعث مى شود اعتماد شما به نظریه نسبیت بیشتر شود. اگر از ابتدا بخواهید چیزى را تبیین كنید، دودل خواهند شد كه نكند چیزى سرهم كرده تا آن را توجیه كند... اینشتین نمى خواست اینها را تبیین كند و همین قدرت شناخت به اعتماد فوق العاده اى منجر شد كه او در مسیر درست قرار گرفته و به طرز كار طبیعت عمیقاً پى برده است.
منبع: روزنامه شرق

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

اندیشه های فیلسوف بزرگ قرن 19 و 20 فردیریش نیچه

نيچه در كتابش فراسوي نيك و بد مطرح مي كند كه بايد از دگم گرايي ها در انديشه فلسفي دوري كرد. او حقيقت گرايي مطلق افلاطون را زير سئوال مي برد و جستجوي خير و حقيقت مطلق را باطل مي داند. وي مي گويد كه براي بشر بنيادي تر از بررسي حقيقت جستجوي ارزش آن بوده است و متافيزيسين ها همگي به دنبال ارزش گذاري مفاهيم متضاد بوده اند. نيچه مي گويد كه بايد در تضادهاي دوگانه شك كرد. نيز مي گويد از كجا معلوم كه اين تضادهاي دوگانه اصلا وابسته به هم و يكي نباشند؟ در فلسفه معين ارزشي بيشتر از نامعين دارد همان طور كه ارزش نمود كمتر از حقيقت است. اگر چه نيچه مطرح مي كند كه چه بسا اين ارزش گذاري ها اشتباه و ظاهربينانه است. از نظر وي نادرستي يك حكم باعث نمي شود كه آن حكم را رد كنيم. او احكام نادرست را براي زندگي بشري ضروري مي انگارد و رد كردن آنها را به معناي رد كردن زندگي مي داند. از نظر او فلسفه فراسوي نيك و بد ضروري ست.نيچه مخالف عرفاست و نظر آنان را مبني بر قرار دادن شهود به عنوان مبناي جستجوي دروني باطل مي داند. او همچنين معتقد است كه كساني كه به شهود دلايل منطقي را متصل مي كنند راه به خطا رفته اند. از نظر او بشر به دليل خواست قدرت به دنبال شناخت است نه به دليل تشنگي عقل ناب. نيچه از كانت و اسپينوزا كه در پي يافتن مباني اخلاقي براي فلسفه خود بوده اند انتقاد مي كند و تلئولوژي يا غايت انگاري اسپينوزا را باطل مي داند. وي مي گويد كه نمي توان از همساز با طبيعت بودن يك اصل اخلاقي براي خود ساخت. زيرا او طبيعت را بي رحم مي داند و معتقد است اگر آدمي بخواهد مطابق با طبيعت زندگي كند بايد بي رحم باشد و او از رواقيون كه در اخلاق سختگير بودند و مي گفتند كه بايد زندگي با طبيعت سازگار باشد انتقاد مي كند. نيچه مي گويد كه غرور و فريب رواقيون دليل علاقه آنها به اخلاق و آميختن آن با طبيعت است. زيرا تفكر رواقي درواقع نوعي استبداد راندن بر خويشتن است و چون فرد جزئي از طبيعت است پس طبيعت نيز استبداد را بر او حاكم مي كند. از نظر نيچه فيلسوفي كه درصدد آفرينش جهان بنابر تصور خويش است مي خواهد همه به فلسفه اش ايمان بياورند و اين همان روا داشتن استبداد بر ديگران است. پس از نظر وي فلسفه همان خواست قدرت است همان خواست علت نخستين. او معتقد است كه بايد بيش از خواست حقيقت جستجو كنيم. نيچه مسيحيت و متافيزيك را نيهيليسم يا انكار زندگي و جهان گذران به نام حقايق جاويدان و ثابت مي داند زيرا خشك مذهبان به دنبال هيچ مطمئن هستند تا چيز نامطمئن. نيچه در انتقاد از فلسفه كانت معتقد است كه او در يافتن حكم تاليفي ماتقدم نيز اشتباه كرده است و اين حكم را نمي توان يك قوه تازه بشري دانست اگرچه كانت به يافتن آن مغرور بود. او به جاي اين پرسش كانت كه "احكام تاليفي ماتقدم چكونه ممكن هستند؟" اين سئوال را كه "چرا اصلا بايد باور به اين نوع احكام ضروري ست؟" لازم براي پاسخ دادن مي داند. نيچه اين احكام را نادرست مي داند. او كانت را به دليل جستجوي قوه اخلاقي براي بشر شايسته انتقاد مي داند. همچنين شلينگ را به دليل شهود عقلي ناميدن قوه حسي آدمي جهت راضي كردن دينداران استهزا مي كند. نيچه اين رمانتيسم را عامل فريب روح آلماني مي داند و مي گويد كه بايد بر فريب حواس خود پيروز شويم همان طور كه كوپرنيك حركت زمين را ثابت كرد با وجود آن كه به حواس ما درنمي آيد. نيچه نياز آدمي به متافيزيك را باطل مي داند. او ابدي و بخش ناپذير بودن روح را كه طبق انديشه مسيحي ست به تمسخر مي گيرد اگرچه علم به جاي روح ذهن و عاطفه را جايگزين كرده است. از نظر نيچه علم جهان را توضيح نمي دهد بلكه تفسير مي كند و در واقع معنايي براي وجود نبايد در نظر گرفت.نيچه از دكارت و شوپنهاور هم انتقاد مي كند. او اطمينان "من فكر مي كنم" دكارتي و نيز خرافه "من اراده مي كنم" شوپنهاوري را باطل مي داند. من به عنوان فاعل و انديشيدن به عنوان فعل هر دو مورد شك هستند و نمي توان قطعيتي درباره شان صادر كرد. درباره اراده نيچه توجه ما را به اين نكات معطوف مي كند كه اراده يك احساس نيست بلكه شامل احساس هاي متعدد است و نمي توان آن را از انديشه جدا كرد. در عين حال اراده يك شور است و كسي كه اراده مي كند به اشتباه اراده را با عمل يكي در نظر مي گيرد. از نظر نيچه علت و معلول را بشر جعل كرده است و اشياء في نفسه معلول نيستند بلكه مفاهيمي مانند علت تقابل اجبار قانون انگيزه آزادي را ما جعل كرده ايم. وي همچنين معتقد است كه قدرت خواهي بشر و نه ميل به شناخت اولين عامل براي گرايش او به فلسفه بوده است.نيچه مي گويد كه بشر براي فرار از خدا طبيعت را عامل همه چيز مي داند و قانوني در طبيعت در كار نيست بلكه پديده هاي طبيعي به دليل قدرت به وجود مي آيند. نيچه بشر را مشتاق زندگي ساده و همراه با رياكاري اخلاق گرايانه مي بيند. او از فلاسفه مي خواهد كه به دنبال حقيقت نروند چون حقيقت نياز به پشتيبان ندارد. پيشداوري درباره اخلاق به اين معناست كه نيت اعمال را منشاء آنها مي دانيم. نيچه ما را به كنار نهادن اين پيشداوري دعوت مي كند و برگذشتن از اخلاق را توصيه مي كند زيرا از نظر او ارزش يك عمل ربطي به نيت آن ندارد. زيرا نيت به خودي خود معنايي ندارد و ارزش دادن به آن يك پيش داوري ست. او همچنين احساسي را كه به لذت بينجامد نكوهش مي كند و مي گويد كه باور داشتن به يك عقيده يا واقعيت به دليل لذت داشتن آن است نه حقيقت داشتن آن. نيچه ذهن و ادنيشه را مسئول به خطا افتادن بشر مي داند و اين جهان را اشتباه مي داند. او ما را به گذشتن از ارزش گذاري هاي اخلاقي دعوت مي كند زيرا معتقد است كه بايد وراي اين ارزش گذاري ها زندگي كرد. او مي گويد كه بايد اخلاق را بدون اين ارزش گذاري ها يعني بدون پيش داوري بررسي كرد. همچنين مي گويد كه فيلسوف بايد از ايمان به زبان فراتر رود زيرا مفاهيم در چارچوب زبان اسير مي شوند و نمي توان آنها را كاملا با زبان توضيح داد.نيچه جهان را بر اساس خواست قدرت مي داند. او سخت ترين و خطرناك ترين آزمون را دور كردن خود از همه وابستگيها مي داند. او مي گويد كه فلسفه اي كه ادعا كند حقيقت براي همه است جزمي ميشود. خير نبايد همگاني باشد وگرنه ديگر خير نيست زيرا چيزهاي همگاني ارزشي ندارند. نيچه حتي جذب شدن افراد به يك فرد زاهد را به دليل خواست قدرت در آنها مي داند. قدرتي كه ضديت آنها با طبيعت را سبب مي شود تا طبيعت وجودشان را ناديده بگيرند. نيچه مفاهيمي مانند خدا و گناه را بازيچه هاي كودكانه براي بشر مي داند. او عبادت ديني را نتيجه بيكاري و فراغت آدمي مي داند و مي گويد كه كساني كه بدون دين زندگي مي كنند افرادي پركار هستند كه وقتي براي عبادات ديني ندارند ولي نسبت به آن بي تفاوتند و اگر از آنها بخواهند آن را انجام مي دهند. نيچه خداگرايي انسان را نشانه ترس او از دست يافتن به حقيقت و گرايش او به تحريف معناي زندگي مي داند. از نظر نيچه دين براي فرانروايان وسيله رسيدن به قدرت است. دين به فرمانبران انگيزه و وسوسه قدرت طلبي در آينده و به مردم عادي احساس آسايش و رضايت از زندگي را مي دهد. نيچه مي گويد كه دين براي پرستاري كردن از آدمي و پايان دادن به رنج هاي او آمده ولي بر رنج هايش مي افزايد! و آنچه را كه بايد نابود شود را نگه داشته و سبب پست شدن آدمي شده است طوري كه بيمارگونه احساس عذاب وجدان مي كند.نيچه نتيجه عشق به يك نفر را به زيان ديگران مي داند و نتيجه مي گيرد كه عشق به خدا هم چون عشق به يك نفر است به زيان ديگران تمام مي شود. وي همچنين مي گويد كه آنچه آدمي را والا مي كند مدت احساس هاي والا در اوست نه شدت آن احساس ها. او مي گويد كه كسي كه جنگجوست بايد همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با خودش درگير خواهد شد! و كسي كه خود را خوار بشمارد به عنوان خوارشمارنده باز هم خود را بزرگ خواهد دانست. او حقيقت را به دريا تشبيه مي كند كه چون نمك آب دريا زياد است تشنگي را رفع نمي كند. اگر حقيقت آدمي تحريف شود مثل آب شور دريا خواهد بود كه تشنگي اش را رفع نخواهد كرد. انسان نمي تواند از غرايز خود فرار كند. وقتي از خطر جاني دور شود دوباره به غرايزش برمي گردد. كسي كه دلش را به بند بكشد جانش را آزاد كرده است. گاهي ظواهر انسان را فريب مي دهد مثلا سردي بيش از حد و يخ زدگي مي تواند انگشت را بسوزاند و سوزان به نظر آيد! آدمي كه از بي اخلاقي اش شرمگين است در نهايت از اخلاق خودش هم شرمگين خواهد بود. از نظر نيچه مردان بزرگ فقط آرمان هاي خود را نمايش داده اند. خطر خوشبختي در اين است كه آدمي در هنگام خوشبختي هر سرنوشتي را مي پذيرد و هركسي را نيز. هيچ پديده اي اخلاقي نيست بلكه ما آن را اخلاقي تفسير مي كنيم. كسيكه بخواهد به سمت معرفت برود از خدا فاصله مي گيرد. استعداد آدمي را مي پوشاند و وقتي استعدادش كاهش يافت آنچه هست نمايان مي شود. كسي كه آرمان نداشته باشد كمتر لاابالي ست تا كسي كه راه رسيدن به آرمانش را نمي داند. آدمي به خاطر نياز به مراقبت و كمك ديگران با آنها ارتباط برقرارمي كند. نسبت به فرد پايين تر از خود نفرت نداريم بلكه نسبت به فرد برابر با خود يا بهتر از خود.نيچه معتقد است كه فلاسفه تا قبل از او اخلاق را نشكافته اند بلكه برايش حجت آورده اند و آنچه گفته اند فقط بر مبناي تجربه محدود خودشان بوده است. هر اخلاقي درباره آفريننده اش است كه يا مي خواهد خود را پنهان كند يا برتر نشان دهد يا از ديگران انتقام بگيرد. هر دستگاه اخلاقي تحت سيطره جبر است و همه از قوانين تو در توي سخت فرمان مي برند. هر اخلاق و دستور اخلاقي طبيعت بردگي و حماقت را پرورش مي دهد زيرا روح را با انضباط تحميلي خود خفه و نابود مي كند. از نظر نيچه اخلاق افلاطوني كه همه چيزهاي سقراطي را جستجو و تبليغ مي كند بي پايان و ناممكن است. زيرا سقراط مساله قديمي ايمان و دانش يا به عبارت ديگر غريزه و عقل را براي اخلاق اينطور مطرح كرده بود كه نمي توان غرايز را رها كرد و عقل مجبور است از غرايز پيروي كند و به كمك آنها بيايد. افلاطون اين هر دو را با هم پيوند داد تا به سوي يك خدف يعني به سوي خير و خدا حركت كنند. اگرچه دكارت فقط عقل را در نظر گرفت و چون عقل وسيله است پس نظر دكارت سطحي بود.نيچه مي گويد كه ابتداي تاريخ هر دانشي ايجاد ايمان و دوري از بدگماني بوده است و چون حواس ما دير ياد مي گيرند بنابراين خطا مي كنند. به عنوان مثال براي گوش هاي ما شنيدن صداهاي آشنا خوشايند است اما شنيدن صداهاي ناآشنا جالب نيست. چشمان ما هم بيشتر كلمات يك كتاب را نديده رد مي كنند. قيافه افراد را آن طور كه ما دلمان مي خواهد مي بينيم. ما به دروغ عادت كرده ايم و به عبارتي به هنر!نيچه تعريف مي كند كه در روم قديم ترحم به ديگري از اخلاق نبود بلكه ماوراي اخلاق بود. او در جامعه اروپاي عصر خود دو عامل ترس و ترحم را مي بيند كه شكل دهنده آن روز اروپا بود. سوسياليسم و ادعاي جامعه آزاد در نظر نيچه يك گرايش بيمارگونه است كه مردم را با ضعف روحي بار مي آورد و ترحم را در آنها برمي انگيزد. چنين جامعه اي از نظر او رو به تباهي ست و فيلسوفان آينده بايد چاره اي براي آن پيدا كنند.نيچه مي گويد كه علم كه زماني زيردست خداشناسي بود اكنون ادعاي برتري بر فلسفه را دارد و مردم در دوره او به دليل اشتباهات يك فيلسوف از فلسفه رويگردان مي شوند. او معتقد است كه فيلسوف بايد خطر كند و بي پروا زندگي كند اگرچه اين نوع زندگي را ديگران نپسندند. او مرد علم را بي تفاوت نسبت به زندگي خودش مي داند زيرا غرق در دنياي عينيات است. يك دانشمند حتي براي عشق زميني هم وقت ندارد! او نه رهبر است نه فرمانبردار. او كمال بخش نيست. سرآغاز هم نيست. او فردي بي خويشتن است.از نظر نيچه شك آوران به دنبال نه يا آري نيستند. آنها از هر قطعيتي گريزانند. نيچه شك آوري را نتيجه وضعيتي فيزيولوژيك در اروپا مي داند كه از آميزش نژادهاي مختلف اروپايي حاصل شده است و افرادي اين چنين اراده ندارند و درباره آزادي اراده شك دارند. در نتيجه يك روح بيمار در اروپا رشد كرده است و كشورهاي اروپايي براي به دست آوردن اراده جنگ طلب شده اند. او شك آوري جديد را در فلسفه انتقادي كانت يعني سنجش گري مي داند كه مثبت است. از نظر وي اين شك آوري خاص فيلسوفان آينده است. نيچه مي گويد كه چنين فيلسوفاني به تجربياتي دست خواهند زد كه از ذوق مردم نرمخو كه به مردمسالاري (دموكراسي) گرايش دارند فراتر است. آنها بزرگي افراد را به دليل زيبايي اثر هنريشان نخواهند پذيرفت و چيزي را كه جذب كننده باشد حقيقت نخواهند دانست. يعني برعكس فيلسوفان عصر خواهند بود كه حقيقت يك اثر را بر اساس احساسي كه مي دهد مي پذيرند. با اين وجود نيچه مي گويد كه اين افراد سنجش گرانند و خود را فيلسوف نمي دانند بلكه ابزار فيلسوف مي دانند. نيچه كانت را يك سنجشگر مي داند نه فيلسوف.نيچه معتقد است كه يك فرد براي فيلسوف شدن بايد سلسله مراتبي را طي كند و سنجشگر شك آور جزم باور و تاريخگزار باشد و نيز شاعر و جهانگرد و... تا از تجربياتي كه كسب كرده بتواند از عمق به بلنداي معاني برود و اينها لازمه فيلسوف شدن است اما شرط لازم آن آفرينش ارزش هاست. نيچه مي گويد كه فيلسوفان آينده بايد زمان را كوتاه كنند و همه حقيقت ها و ارزش هاي تعريف شده در گذشته را بررسي كنند و ارزش هاي جديد بيافرينند. آنها فرمانروا و قانونگذار هستند و بايدها را تعيين مي كنند كه بشر از كجا شروع كند و به كجا برود. خواست حقيقت آنها خواست قدرت است. نيچه وجود اين نوع فيلسوفان را لازم مي داند. فيلسوف بايد به جاي دوستدار خردمندي ديوانه اي با پرسش هاي خطرناك باشد كه قصد رفتن راه هاي نرفته را دارد و از ارزش گذاري هاي امروزين كه رياكارانه است دوري كند و آرمانش عظمت باشد كه همانا قوت اراده است و بشر سست اراده امروز از آن دور است و چه بسا فضيلت هايي كه به دليل فضيلت هاي جستجو شده بشر امروز در خاك دفن شده است و فيلسوف بايد به دنبال پيدا كردنش باشد. چنين كسي سرشار از اراده است. فراسوي نيك و بد و سالار فضايل خود است.او تنهاترين است و عظمتش در همين است يعني چنان پهناور كه پر. فلسفيدن از نظر نيچه دشوار است چون آموزاندني نيست بلكه به تجربه حاصل مي شود.نيچه درباره فضيلت خود كه وجدان نيك مي نامد مي گويد كه از نوع فضيلت نياكان وي نيست. او رفتار بشر مدرن را متغير مي داند مثل ستارگان كه از نور خورشيدهاي متعدد رنگ مي گيرند. فراسوي نيك و بد وراي ارزش ها نگريستن بشر به وجود خود رسيدن به ابر انسان يا انسان كامل است كه به خدا نزديك تر است تا بشر. دريافت اخلاق مثل يك وضع يعني اخلاق را نسبي و مربوط به وضع بشري دانستن سبب دلزدگي از آن شده نتيجه درباره دين هم چنين است. كساني كه مردم از آنها به صاحبان اخلاق ياد مي كنند اگر ما اشتباهشان را ببينيم از ما به بدي ياد خواهند كرد حتي اگر دوست ما باشند. نيچه روانشناسان را دروغگو و رياكار معرفي مي كند كه مردم را با مكر خود سرگرم مي كنند. نيچه حكم اخلاق كردن و به اين حكم محكوم كردن را مخصوص افراد تنگ جان مي داند كه براي گشاده جانان در نظر مي گيرند تا با صدور اين حكم به معنويت برسند. نيچه رابطه بين معنويت و اخلاق آنان را زير سئوال مي برد.نيچه مي گويد كه همه به چيزي دلبستگي دارند و افراد والاتر به چيزهاي والاتر اما افراد فرومايه فكر مي كنند كه افراد والاتر به چيزي دلبستگي ندارند و ظاهربيني افراد فرومايه در نظر نيچه از سطحي نگري و رياكاري آنهاست و برپايه هيچ شناخت اخلاقي نيست. حرف كساني كه مي گويند عشق بري از خودخواهي ست براي نيچه خنده دار است زيرا او همه چيز را طبق خواست قدرت مي داند. مطلق بودن احكام اخلاقي از ديگر مواردي ست كه نيچه با آن مخالف است. او مي گويد كه آنچه براي يك نفر سزاوار است نمي توان گفت براي فرد ديگر هم سزاوار است. به عنوان مثال انكار نفس و افتادگي سزاوار يك فرمانده نيست و برايش فضيلت محسوب نمي شود. حكم يكسان صادر كردن براي همه از نظر نيچه غير اخلاقي ست. نيچه درباره ترحم معتقد است كه كساني كه در خود احساس حقارت مي كنند به ديگران رحم مي كنند اما به دليل غرورشان دم نمي زنند! يعني درد مي كشند و مي خواهند با ديگران هم دردي كنند. از نظر او كساني كه با ديگران همدردي مي كنند به دليل دردمند بودن خودشان است.نيچه بر اين عقيده است كه آدم هاي عادي فكر مي كنند كه آدمهاي والا دلبستگي به چيزي ندارند در حالي كه اشتباه فكر مي كنند! او مي گويد كه اخلاق ها را بايد به صورت سلسله مراتب در نظر گرفت و بينشان درجه بندي قائل شد. نيچه فلسفه اپيكوري لذت را به باد تمسخر مي گيرد و انديشه رنج و لذت را سطحي مي داند. او فايده باوري بنتام را زير سئوال مي برد و نيز مي گويد كه آنچه يك نفر را سزاوار است مي تواند سزاوار ديگري نباشد. او مي گويد كه لذت بيرحمي در ديدن رنج ديگران است اما فردي كه بيرحم است اين بيرحمي گريبانگير خودش هم مي شود و به خويشتن آزاري مي رسد.از نظر نيچه قدرت روح در از آن خود گرداندن است و احساس رشد به احساس قدرتمندي مي رسد. او مرد را خواهان حقيقت مي داند اما زن را موجودي سحطي نگر معرفي مي كند. نيچه مخالف دموكراسي ست و نتيجه آن را پرورش بردگي و جباري مي داند. او روح آلماني را داراي تضاد و ناپايداري و بي ثباتي مي داند و موسيقي آلماني را به دو نوع اروپايي و وطني تقسيم مي كند. او نبوغ را بر دو نوع مي داند: يا بارور مي كند (مثل مرد) يا بارور مي شود (مثل زن). نيچه خود را آلماني خوب نمي داند بلكه اروپايي خوب مي داند و از ميهن گرايي افراطي آلماني ها بيزار است. از نظر او انگليسي ها مردمي سرسخت و جدي هستند در حالي كه فرانسوي ها ظريف و رمانتيك اند و آلماني ها دچار تضاد فكري هستند. نيچه اختلاف طبقاتي را از ضروريات جامعه براي اشتياق به پرورش حالت هاي والاتر كمياب تر دورتر و عامل چيرگي بر نفس مي داند. او آغاز همه فرهنگ ها را بربريت مي داند. از نظر او تكان خوردن بنيان عواطف يعني زندگي در اثر آشوب غرايز باعث تباهي مي شود. او جامعه را براي جامعه نمي داند بلكه براي هستي بالاتر مي داند. اجحاف نكردن و آسيب نرساندن به ديگران براي رسيدن به برابري اصل بنيادي جامعه است ولي خواست نفي زندگي ست چون زندگي بهره كشيدن از ديگران است كه ناتوان ترند. زندگي از نظر نيچه خواست قدرت است و بهره كشي به ذات زندگي تعلق دارد و كاركرد بنيادي اورگانيسم است. نتيجه خواست زندگي خواست قدرت است كه باعث خواست بهره كشي مي شود.نيچه اخلاق را به دو نوع اخلاق فرمانروايان و اخلاق بردگان يا زيردستان تقسيم مي كند. اخلاق فرمانروايان تعيين كننده والا و پست است. او خود انسان والا را معيار ارزش مي داند و اوست كه ارزش آفرين است نه كردار او. او از زيردستانش دستگيري مي كند نه به خاطر دلسوزي و رحم بلكه به خاطر قدرتمندي اش. او ضد از خود گذشتگي و نرمخويي ست و به خاطر خودخواهي اش بالاتر از خود را نمي بيند بلكه پايين تر از خود را مي بيند.او به سنت و ديرسالي تعلق دارد. در مقابل چنين اخلاقي اخلاق بردگان است كه بدبين هستند و قدرتمندان را محكوم مي كنند. آنها براي كشيدن بار زندگي اخلاق شكيبايي رحم و سودمندي را دارند. از نظر آنها هر چه ترس انگيز است شر است. پس فرد بي ضرر و احمق خوب است. فرق بين اين دو اخلاق اشتياق به آزادي و شادي از آن است. نيچه عشق را فريبنده و ويرانگر مي داند نه نجات بخش. او مي گويد كه با رنج عميق دروني آدمي از ديگران جدا مي شود و والا مي شود. انسان هاي آزاده دل شكسته و پر غرور خود را پنهان مي كنند. نيچه معتقد است كه پاكي نفس جدايي مي آورد. او هر امتيازي را وظيفه دانستن و از مسئوليت فروگذار نكردن و آن را به ديگران محول نكردن را از نشانه هاي والا بودن مي داند. آدم هاي والا كمتر زخم و آسيب مي بينند. او مي گويد كه با ديگران بودن آلودگي مي آورد. چهار فضيلتي كه نيچه مطرح مي كند عبارت است از: دليري درون بيني همدلي و تنهايي كه گرايش به آنها سبب پاكي مي شود. از نظر او آنچه والا بودن يك فرد را ثابت مي كند كرده هاي او نيست چون بيخ و بن آنها معلوم نيست و معاني مختلف دارند بلكه ايمان اوست. فرد خلوت نشين مي گويد كه واقعيت در كتاب هاي نيست و فيلسوف آن را پنهان مي كند. فرد والا از فهميده شدن توسط ديگران در هراس است نه از بد فهميده شدن چون مي داند كه كساني كه او را بفهمند به سرنوشت او يعني رنج كشيدن در دنيا دچار خواهند شد.

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

بیانیه جهانی حقوق بشر

1.همه ی ما انسان ها آزاد و برابر هستیم. ما آزاد زاده می شویم. هر یک از ما می تواند عقاید و اندیشه های خود را آزادانه انتخاب کند. حکومت ها باید با همگی ما باید به طور یکسان رفتار کنند.
2.تبعیض قائل نشوید. این حقوق متعلق به همه ی انسان ها، فارغ از جنس، نژاد، ملیت، قومیت و اعتقادات است.
3.همه حق زندگی دارند. همه ی ما حق داریم از زندگی آزادانه و امن برخوردار شویم.
4.هیچ کس حق ندارد دیگری را به بردگی بگیرد.
5.هیچ کس حق ندارد دیگری را شکنجه کند.
6.همه ی ما حق داریم از حمایت قانون برخوردار شویم. من هم به قدر تو انسان هستم!
7.همه باید برابر قانون برابر باشند. قانون باید برای همه به یکسان و منصفانه اجرا شود.
8.همه ی ما حق داریم وقتی مورد ظلم قرار گرفتیم به دادگاه شکایت کنیم.
9.هیچ کس حق ندارد ما را بی دلیل زندانی یا تبعید کند.
10.محاکمه باید علنی و منصفانه باشد. هیئت منصفه ی دادگاه نباید تبعیض آمیز عمل کنند.
11.اصل بر برائت است. همه ی ما بیگناه هستیم، مگر اینکه جرم مان در دادگاه به اثبات رسیده باشد.
12.هر کسی حق دارد که حیطه ی خصوصی داشته باشد و در این حیطه کاملاً ایمن و آزاد باشد. کسی حق ندارد برای ما تعیین تکلیف کند که در خلوت خود باید چگونه عمل کنیم. هیچ کس حق ندارد بدون دلایل موجه قانونی به خانه ی ما بریزد، نامه های ما را بخواند یا به شیوه های دیگر به حیطه ی خصوصی ما تجاوز کند.
13.هر کسی حق جابجایی دارد. همه ی ما حق داریم درون کشور خود هرجا که می خواهیم زندگی یا سفر کنیم.
14.هر کسی حق دارد اگر مورد آزار و آسیب حکومت کشور خود قرار گرفت از کشوری دیگر درخواست پناهندگی کند.
15.هر کسی حق دارد تابعیت کشوری را داشته باشد. هیچ کس را نمی توان از حقوق شهروندی اش محروم کرد.
16.هر کسی حق دارد ازدواج کند و تشکیل خانواده بدهد. مردان و زنان باید در ازدواج و طلاق حقوق برابر داشته باشند.
17.هر کسی حق مالکیت دارد. هر کسی حق دارد اموال خود را حفظ کند یا آن را به دیگران بدهد. اموال هیچ کس را نباید بدون دلیل قانونی تصاحب کرد.
18. آزادی اندیشه: همگی ما حق داریم دین یا باورهایمان را خودمان انتخاب کنیم یا تغییر دهیم.
19.آزادی بیان: هرکسی حق دارد بدون ترس و واهمه باورهای خود را به هر شیوه ای که می پسندند بیان کند.
20.آزادی تشکّل و تجمع: همگی ما حق داریم گروه تشکیل دهیم و با دوستان و همفکران خود گردهم آیی های صلح آمیز داشته باشیم. هیچ کس حق ندارد به زور ما را عضو گروه یا دسته ای کند.
21.حق دموکراسی: همگی ما حق داریم حکومتی دموکراتیک داشته باشیم و در امور کشور خود نقش داشته باشیم. هر فرد بالغی حق رأی دارد.
22.حق تأمین اجتماعی: همگی ما حق داریم از خوراک و پوشاک، بهداشت، مسکن و آموزش و مزایای بازنشستگی برخوردار شویم.
23.حقوق کارگران: هر شخص بالغی حق دارد شغلی داشته باشد، حقوق منصفانه دریافت کند. کارگران حق دارند برای دفاع از حقوق خود اتحادیه کارگری تشکیل دهند.
24.حق استراحت و تفریح: همه ی افراد شاغل حق دارند از تعطیلات و مرخصی با حقوق برخوردار شوند.
25.حق غذا و سرپناه: همگی ما حق داریم از زندگی شایسته ای برخوردار باشیم. مادران و کودکان، سالمندان، ازکارافتادگان، معلولان و همه ی کسانی که نیازمند یاری هستند، باید از حمایت های اجتماعی برخوردار شوند.
26.حق آموزش: تحصیل یک حق است. تحصیلات ابتدایی باید برای همگان فراهم و رایگان باشد.
27.حقوق معنوی و کپی رایت: مؤلفان، نویسندگان و همه ی آفرینندگان آثار فرهنگی وعلمی حق دارند انحصار نشر آثار خود را داشته باشند و از مزایای آن برخوردار شوند. کسی حق ندارد اثر مؤلفی را بی اجازه غصب یا منتشر کند.
28.جهانی آزاد و منصفانه: جهان باید چنان باشد که همگان بتوانند در کشور خود از حقوق و آزادی های ذکر شده در این اعلامیه برخوردار شوند.
29.مسئولیت ما: همه ی ما نسبت به بقیه ی مردم وظایفی داریم، و باید حقوق و آزادی های دیگران را محترم بشماریم.
30.کسی حق ندارد ما را از هیچ یک از این حقوق و آزادی ها محروم کند.